سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 91 شهریور 13 , ساعت 12:44 صبح

 

مکالمه ای بین من و مادرم:

_ مامان...

* جونم!

_ داشتم ماست می خوردم.

*نوش جونت.

_ ریخت رو فرش!

* کوفت بخوری!!

............................................

*چند وقت پیش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم... منم یهو رفتم تو فاز هندی، گفتم:

بزن بابا... بزن! بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه... بزن که بفهمم هنوز بی صاحاب نشدم... بزن بابا!

و در نهایت ناباوری بابام زد تو گوشم ... خیلی شکست سختی خوردم!/

 ..........................................

* یه زمانی تو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که اون اجازه بگیره بره بیرون، تا ما دو دقیقه دیگه بریم! بعد معلم می گفت: صبر کن تا دوستت بیاد، بعد برو... من که حلالشون نمی کنم!!!

 .........................................

* بزرگترین حرف های کینه توزانه با این جمله توجیه می شه:  به خاطر خودت می گم!

 .......................................

*یه بار رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم ... یه پرستار اومد آمپولم رو بزنه، معلوم بود خیلی تازه کاره! همین جوری که سرنگ رو گرفته بود توی دستش، لرزون لرزون اومد سمت من و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیــــم". منم که کپ کرده بودم، از ترسم گفتم: "اشهد ان لا اله الا الله"! هیچی دیگه... اون قدر خندید که نتونست آمپولو بزنه و خدا رو شکر یکی دیگه اومد زد.

 ........................................

*به طرف می گن: چرا خودکشی کردی؟ افسرده ای؟ می گه نه بابا، خوبم، می خواستم تو اوج، خداحافظی کنم!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ